((عشق امد اتشی به جانم افروخت ،پروانه صفت سوز وگدازم اموخت
خاکستر من اگر به دوزخ ریزند ،دوزخ داند چگونه می بایست سوخت
گاهی زلب تو همچو می در جوشم وزچشم تو گه چو می کشان مدهوشم
در ذکر توأم گر نفسی دمی گریانم،درفکرتوأم گر نفسی خاموشم
از سینه ،غبار غم نمی باید شست ،وزدل رقم عالم نمی باید شست
پایی که به راه عشق شدخاک الودبا اب حیات هم نمی باید شست))